درباره وبلاگ


"مجنون" که شدی،حال مرا میفهمی... "لیلا"ی تمام قصه ها نامردند...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
دوستانه ها
. . . . . . . آری که چه بی رحمانه آمده است که بماند برای همیشه . . . . . . . . . . . . . . . . . . . غم تو در دل من. . . . . . . . . . . .




ببخشید شما ثروتمندید؟


هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
ماریون دولن

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 8:52 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

 

 

میـــــــ ـان دِلتَنگــــــی هایَــــــم باشــ ـــــــ تا فَراموشَـــ ـــت نَکُــــــنَم…
تا بــــه یاد داشـــ ـــته باشَمَـــــت…
تا بویَـــ ــــت را حِــس کُنَـــــــم…
تا بِــــــ ـدانَــــم که هَستـ ـــــی
تَـــــــ ـمامِ دُنیـــ ــــام قَلبَــــمه…
دنیـــ ــــام باشــــ ـــه واسه تــ ـــــــو…
تا بِدانــــ ـــی میانِ ثانیــــ ـــه هایِ دِلتَنگیـــــهامـــ تــــــو وجــــــ ــــود داریــــ ـــ….
فَــقَط تـــ ــــو



 

مــَـن نــگاه تـــو را شـعـر مے کـنـم!
تـــو شـعــر مـَــرا نـــگاه مے کنـے!
× بـــازے عجیـبـی ستــــ ×
شـعــر نـــگاهِ تــــو ،
روےِ قـــافیـــه هاےِ دلـــــــم مے نشینــد …

 

اگر بیـــایی
این خـــون ِ دل ،خــوردنـــها را
تـــلافی نمیـــکنم
آنقـــــدر عاشــــقت میکنـــــم
که دیــگر نتــــوانـــی
هــــرگــز بــــروی…

Related image 

چقـــدر بـده ازشـــــ خبـــر نداشتهــــ باشیـــــ

 

sMs بـدیــــ جوابتـــو نـــده

 

ســآعتهـــا نگرانشـــــ باشیــــ

 

بعد بآ یه خطــ دیگهـــ بهشــــ زنگـــــ بزنیــــــ بادومینــــــ بوق گوشیـــــ رو بردآرهـــــ

 

اونــــ وقتـــهـ کهـــ میفهمـیــــ تنهاییـــــــ

 

اونــــ وقتـــهـ کهـــ میفهمـیــــ دیگهـــ دوستتـــــ نـدآرهـــ

 

آدمــآ از همینـــ جـآ تنــهاییــــ رو وآســهـ خودشونــــ انتخابـــ میکننـــــ

 

 

 


واسه کسی کلاس بذار که هم کلاسش باشی

نه واسه کسی که حتی تو کلاسش راتَم نمیده ...

ر

خوشحالی اسمت تو دهنا میچرخه ؟

تُفم تو دهنا میچرخه ولی آخرش میندازنش دور ...

آره اینجوریاس ، جو نگیرتت !

 

 Related image

یادش بخیر اون زمان می گفت نفسمی ، بدون تو نمی تونم ...

حالا خودش دستگاه اکسیژن شده واسه بقیه !

 

 

 

 

 



یک شنبه 1 دی 1392برچسب:, :: 15:46 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

 

 

امشب جایی نری میخوام بشمرمت

جوجو یلدات مبارک

محفل آریاییتان طلایی ، دلهایتان دریایی ، شادیهایتان یلدایی ، پیشاپیش مبارک باد این شب اهورایی
روی گل شما به سرخی انار

 

 



ادامه مطلب ...


شنبه 30 آذر 1392برچسب:, :: 11:14 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

امیدوارم روزای زمستونیتون مثل دل من که از عشقتون لبریزه گرم باشه . روزای زمستونیتون قشنگ

آهای اینایی که هر روز میاین و به ما سر میزنید ماکه نمیتونیم محبتاتون رو جبران کنیم

لا اقل چایی تون رو بخورید تا خستگیتون دربیاد

 

 

 

آخیش خستگیموووووون در رفت!

 



سه شنبه 26 آذر 1392برچسب:, :: 11:27 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

حافظ:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را

 

 صائب تبریزی:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

 

هر آن کس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد

نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

 

 شهریار:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را

 

هر آن کس  چیز می بخشد بسان مرد می بخشد

نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

 

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را

 

محمد عیادزاده:

 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را

 

نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را

مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟

 

و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً

که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را

 

نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را

فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟

 

 



ادامه مطلب ...


یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 11:56 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

 

 

 

 

 



سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 10:40 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

 

تنهایى راه رفتن سخت نیست … !
ولى وقتى ما این همه راهو با هم رفتیم ،
تنهایى برگشتن خیلى سخته …

از تنهایی بمیـــر
ولــی
زاپاس عشق کسی نشــو . . .

آدم باید یکیو داشته باشه که هر وقت

 

خسته

 

پکر

 

داغون

 

عصبی

 

و مریض بود

 

ازش نپرسه

 

چرا؟

 

فقط دستت رو بگیره و بگه :

 

بلند شو بریم یه دور بزنیم، دوست ندارم این شکلی ببینمت ...

روی هرکی دست گذاشتیم
روی ما پا گذاشت

 

تــــــــــــــــو چه میفهمی :
حـــــــــــــال و روزه کسی را که دیگر هیـــــــــــــــــــــــچ نگاهی دلـــــــــــش را نمیـــــــــــــــلرزاند .

بچه ای گریه میکرد و میگفت:
هیچ کسی با من بازی نمیکنه!
تو دلم گفتم:
تو بزرگ شو روزگار بازیهای زيادي باهات میکنه!...

بغض میکنم از ترس روزهایی که سهممان از هم فقط یک یادش بخیر باشد...

 

هی تـــــــو!
بــه خــیـالــت نـمـیـفـهـمـم یـواشکـی مــرا در خـاطـراتـت مـرور مـیـکـنـی؟
کـــاش تـــو
انــقــدر مــغــرور نــبــودی....

 

آنگاه که خنده بر لبانت میمرد / چون جمعه پاییز دلم میگیرد
دیروز به چشمان تو گفتم که برو / امروز دلم بهانه ات میگیرد

 

كلا دوتا چيز آدمو مجبور ميكنه ك دست ب هركاره خطرناكي بزني....
عشق و دلتنگي...

 

راستي بگو بينم هنوزم باهاشيا
اين بدبختم رفت قاطي داداشيا

 

ای کاش یا بودی یا از اول نبودی
اینکه هستی و کارم نیستی دیوانه ام میکند

 

برو ای پیچک من
فکر تنهایی این قلب مرا هیچ مکن
روی پیشانی من چیزی نیست
غیر یک قصه پر از بی کسی وتنهایی....



دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 16:18 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

سلام دوستان امروز یه کم حال و حوصله به علاوه ی مقداری دل و دماغ داشتم پس سعی کردم که مطالبمو یه جورایی بهتر از هر روز انتخاب کنم و بیشتر وقت بذارم

امیدوارم که بپسندین و اگه کم و کاستی بود به بزرگواریه خودتون ما رو ببخشید و بهم خبر بدید وانتقاد سازنده هم یادتون نره...

 

آدم حسابی نیستم
اشتباه زیاد دارم
کامل هم نیستم
حتی غیرمعمولی هم نیستم
بعضی وقتا دیوونم
...شایدم همیشه ولی حداقل خودمم و خودم رو شبیه کسه دیگه ای نکردم

 

همیشه خودت باش!

...ﮐﭙﻲ ۱۰۰ﺗﻮﻣﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ نیست

 

اگر همه آرزوها برآورده میشدند ، هیچ آرزویی برآورده نمیشد

 

ای دل دیوانه ، بشنو این مرام زندگی ست
او که گریان کرد چشمی را نصیبش خنده نیست

 

اگه بخوای جوری زندگی کنی که به کسی بدهکار نباشی ، آخرش یه زندگی به خودت بدهکار میشی …

 

وقتی عطرش یادت بمونه ، بدون که کَلَکِت کنده س !

 

 

ما مردمانی هستیم که به راحتی به هم دروغ میگوییم ولی بزرگترین معیارمون برای دوستی صداقته …

 

هر غلطی رو انجام دادن اسمش پایه بودن نیست ، خریته …

 

 

دختری از برادرش پرسید : عشق یعنی چی ؟
برادرش جواب داد : عشق یعنی تو هر روز شکلات من رو از کوله پشتی مدرسه ام بر می داری و من هر روز باز هم شکلاتم رو همونجا میگذارم …

 

نگران کفش های کهنه ام بودم ؛ یکی را دیدم پا نداشت !

 

 

بین اینهمه که جان آدم رابه لب میرسانند…تنها نام عزرائیل بد در رفته است…

 

 

میان مرغان مهاجر ، آنکه در انتهاست شاید ضعیف ترین باشد اما او دلبسته ترین است !

 

 

اختلاف طبقاتی ؛ یعنی :
یک طرف زنی برای اجاره خانه ، کلیه اش را میفروشد !
 طرف دیگر زنی به خاطر زیبایی ، کلیه بدنش را عمل میکند !

 

 

زندگی سزای کسی ست که به شکم مادرش لگد میزند !!!

 

 

 

خدایا حسش نیست ، تو خودت جریانو میدونی دیگه ؟!
پس آمین …

 

 

بهتره نداشته باشمت!تا اینکه داشته باشم و ندانم با چندنفر شریکم...

 

 

روزگاریست  ! همه از هم دورند , همه از هم بیزار

نا رفیقی باب است

نامردان بسیار 

سهراب؟ 

کاش میگفتی که

"خانه دوست کجاست؟!"

 

 

من باکناریت….کنارنمیام…..کنارمیروم

 

 

قبل رفتن به جهنم این دیالوگ را خواهم گفت : خدایا ببخش که ناامیدت کردم …

 

 

یه سفره ی ساده نه آب پرتقال و نه نوشیدنی های بالا شهری که چایی خودمون ؛ رنگارنگی سفره مهم نیست ، مهم چندنفری هستن که دورش نشستن ، پر از عشق ، پر از محبت …
چایی تلخ رو که با عشق دم کنی ، شیرین ترین نوشیدنی دنیا میشه حتی بدون قند !

 

 

 

هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
وای از این عمر که با میگذرد ، میگذرد

 

 

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی

آدمااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید !
در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون را نبوسید !
در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید !
و خلاصه …
در برابر کسی که نداره از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید !!!

 

 

اگه یه نفر بهمون خیانت کنه ازش متنفر میشیم اما اگه یه نفر به خاطر ما به یه نفر دیگه خیانت کنه عاشقش میشیم … خیلی جالبه !!!

 

 

دم زندگی گرم یه عمره داره بدون گارنتی مارو سرویس میکنه !

 

 

گاهی شما آگاه نیستید از میزان تاثیر لبخندتان بر کل روز یک نفر؛
آگاهی‌های خود را بالا ببرید.

 

 

آدما را به اندازه لیاقتشون دوست بدار و به اندازه ظرفیتشون ابراز کن

 

 

کاش شعور یک عده برسه نر بودن یک جنسیت است و مرد بودن یک هویت؛ زیادند دخترانی که نر نیستند ولی خیلی مرد هستن

 

 

پدر همون کسی هست که لرزش دستش دیگه چیزی از چای تو استکان باقی نگذاشته ولی بهت میگه به من تکیه کن
و تو انگار کوه رو پشتت داری !!!

 

 


آدما رو اونقدر برای خودت بزرگ نکن که دســت نیافـــــتنی بشن !
بعضیا رو که ما می پرســــتیم ،
یه سری دیگه آدم هم حســــاب نمی کنن ...

 

 

بهتر است دهان خود را ببندید و ابله به نظر برسید تا اینکه آن را باز کنید و همه ی تردید ها را از میان ببرید

 

 

آرزویی بکن ... گوش های خدا پره از آرزو و دستاش پره از معجزه.. آرزو کن ... شاید کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشه.

 

 

وقتی داری یواشکی یه غلطی میکنی.... علاوه بر چپ و راست، بالارم یه نیگا بنداز!

 

 

 


 



یک شنبه 17 آذر 1392برچسب:, :: 12:20 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

 

 

تنها بودن قدرت می خواهد ،

و این قدرت را کسی به من داد ،

که روزی می گفت تنهایت نمی گذارم …

 

 

تقصیر تونیست

 

مقصر معلم دستور زبان فارسی بود

 

که به من نگفت

 

"من" باهر "تویی" "ما" نمیشود!

 

لامصب از سگ وفادار تره این ” تنهایی ”
تنهاش که میذاری میری تو جمع
کلی میگی میخندی
بعد که از همه جدا شدی
از کنج تاریکی میاد بیرون
وا میسه بغل دستت دست گرمشو میذاره رو شونت
بر میگرده در گوشت میگه
خوبی رفیق؟
بازم خودمم و خودت …

 

 

ساعتها زیر دوش به کاشی های حمام خیره می شوی

 

غذایت را سرد می خوری ناهار ها نصفه شب ، صبحانه را شام!

 

لباسهایت دیگر به تو نمی آیند، همه را قیچی می زنی!

 

ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی!

 

شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد!

 

تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست…

 

روزهای من اینگونه و شبهایم اصلاً نمیگذرد.

 

 



چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:, :: 16:42 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

 

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻭﻥﺩﺳﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ "ﻋﺸﻘﺸﻮﻥ " ﻣﯿﮕﻦ " ﻋﺠﻘﻢ" ... ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻣﻮﺯﺷﯽ ﺑﺎﻻ ﺑﺎﻻﺭﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﻡ !

ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﻧﺪ :|

 

 

اینایی که شبا موقع شب به خیر گفتن میگن مال خودمی !

 

اینایی که بد دهن نیستن وقتی فحش ازت میشنون میگن بی ادب !

 

اینایی که دستاشونو با دوتا دستت باید بگیری !

 

همونایی که وقتی عصبانی میشی و داد

 

میزنی بغلت میکنن و میگن باهم حلش میکنیم!

 

اینا خیلی دوست داشتنین اره خیلی !

 

اگه یکی ازینارو دارین به راحتی از دستش ندین....!

 

"اگه نداری خب من هستم

 

 دیگه چاره چیه .....!

 

 

 

مردونگی به این نیست که رو زنت دست بلند کنی …

 

اگه مَردی با پا بکوب تو صورتش :|

 

 

 

ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍ ﻫﺴﺘﻦ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﮔﻪ ﻭﺳﻂ
ﺩﻋﻮﺍ
ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻦ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ ﻣﯿﺸﻦ
ﯾﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﮕﻪ ﺍﺧﻪ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻣﺎﻍ
ﻋﻤﻠﯿﺖ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺟﯿﮕــــــــــﺮ ﻣﻨﯽ !!

 

 

همیشه آرزوم این بود مخاطب خاصم بهم خیات کنه منم عکساشو بندازم تو شومینه بسوزه

ولی خوب

 

اولاّ که عکساشو ندارم :|

 

دوماّ من اصن مخاطب خاص ندارم :)

و سوماّ هم بین خودمون بمونه , شومینه هم نداریم

روانیم خودتونین

 

 

طرف قد2مترونیم

 

وزن 140

 

دور بازوش دور کمرمن

 

اومده تو تلویزیون میگه

 

توصیه من به جوونا اینه که از مکملها استفاده نکنند

 

دِ آخه خود لامصبت با نون و پنیر این شکلی شدی؟؟؟

 

 

عروس وارد مجلس شد. مادرشوهرش گفت :صل علی محمد دشمن جونم اومد.
عروس گفت :عقرب زیرقالی خواستی پسرنیاری!!!!!

 

 

 

 

 مگسه سرما خوردگی میگیره

.

.

.

.

.

مامانش براش اسهال میپزه

أه حال خودمم به هم خورد

 

 



چهار شنبه 29 آبان 1392برچسب:, :: 12:35 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی