درباره وبلاگ


"مجنون" که شدی،حال مرا میفهمی... "لیلا"ی تمام قصه ها نامردند...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
دوستانه ها
. . . . . . . آری که چه بی رحمانه آمده است که بماند برای همیشه . . . . . . . . . . . . . . . . . . . غم تو در دل من. . . . . . . . . . . .




2 تا نی‌نی پیش هم خوابیده بودن، پسره از دختره پرسید تو دختری یا پسر
دختره گفت نمیدونم، پسره گفت: پس بزار ببینم
رفت زیر پتو و اومد بیرون، گفت تو دختری
 دختره گفت از کجا فهمیدی، پسره گفت آخه جورابات صورتیه ...
.
.
.

 فکرتونم خیلی منحرفه 



دو شنبه 30 دی 1392برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

ﺑـﻪ ﺳﻼﻣــَــﺘــﯽ ﭘﺴـــﺮﺍ


ﭼﯿـﻪ؟ ﻓﮑــﺮ ﻣﯿﮑـﻨﯽ ﺧﺴــــﺘـــﻪ ﻧــﺸـُــﺪَﻥ ؟

ﻫﻤﯿﺸـــﻪ ﺑﻪ ﯾـﻪ ﺗﯿﮑــﻪ
ﺁﻫــَـﻦ ﻓــُـﺮﻭﺧـﺘـــﻪ ﺷــُـﺪَن

ﻭﻗﺘـﯽ ﭘﻮﻟﯽ ﺗﻮ
ﺟﯿﺒﺸﻮﻥ ﻧﺒــﻮﺩ


ﻣـﺤــَـﻞ ﺳـﮕـــﻢ ﺑﻬﺸــــﻮﻥ
ﻧـﺬﺍﺷــﺘـَـــﻦ ...


ﺭﻭ ﻫـﺮﮐــﯽ ﺩﺳــﺖ
ﮔــُـﺬﺍﺷـﺘـَـﻦ


ﯾـﺎ ﯾـﻪ ﺑﭽــﻪ ﻣﺎﯾـﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﺯَﺵ ﮔــﺮﻓـتـﺶ

ﯾﺎ ﯾﮑــﯽ ﺍﻭﻣـَـﺪ ﺍﺯ ﮔــُـﺬَﺷــﺘــﻪ ﯼ

ﻧـﻨﮕـﯿﻦِ ﻃــﺮَﻑ ﻭﺍﺳــَـﺸـــﻮﻥ ﺗـَــﻌﺮﯾـﻒ
ﮐــَـﺮﺩ ...


ﺑـﺨــُـﺪﺍ ﺍﻭﻧﺎﻡ ﮐـَـﻢ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺍﻣـّـﺎ

ﻏــُـﺮﻭﺭ ﻣــَﺮﺩﻭﻧـﺸـــﻮﻥ ﺑﻬﺸـــﻮﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤـﯿﺪﻩ


ﺑﯿﺎﻦ ﺟﺎﺭ ﺑـﺰَﻧــﻦ ...


ﮔـﺎﻫــﯽ ﺑﺎﯾـَـﺪ ﮔـُـﻔﺖ: 

                
ﻣﯿﻢ ﻣﺜـﻞ ﻣـــــــﺮﺩ



یک شنبه 29 دی 1392برچسب:, :: 9:54 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

دخترک
؛ ﺑﻴﺎ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﺍﺯﯼ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﻢ


ﭘﺴﺮﻫﺎ
ﻋﺮﻭﺳﻚ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻛﺮﺩﻥ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻧﻤﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ


نگاه ﻛﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻠﺪﻧﺪ اﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺮﺕ ﻛﻨﻨﺪ


ﭘﺴﺮﻫﺎ
ﺍﺷﻚ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ،مي ﺗﺮﺳﻨﺪ
ﻣﺮﺩﻳﺸﺎﻥ
ﺯﻳﺮ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﻭﺩ


ﻣﻲ ﺷﻨﻮﻱ ﺗﻪ ﺻﺪﺍﻱ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺷﺎﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ
صداست

ﺑﺎ ﻳﻚ آﻏﻮﺵ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻗﻠﺐ ﻫﺮ
ﻣﺮﺩﻱ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﺭﺩ


نگاه ﻛﻦ، ﻭﻗﺘﻲ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻧﺪ ،ﻣﺮﻳﻀﻨﺪ، ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ


ﺩﻟﺖ ﻧﻤﻲ ﺳﻮﺯﺩ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ؟


ﺑﺒﻴﻦ
ﭘﺪﺭﺕ
ﻭﻗﺘﻲ
ﻣﺎﺩﺭﺕ
ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻴﺮ ﺍﺳﺖ؟


ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﺯ
ﭘﺴﺮﻫﺎ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺟﺮ ﺯﻧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ؟


ﺑﻲ ﻣﻌﺮﻓﺘﻨﺪ؟


ﺣﺮﻑ ﺑﺪ ﻣﻲ ﺯﻧﻨﺪ؟


ﺑﺎﺯﻱ ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ؟!!!


ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻘﺼﻴﺮﻱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ،ﻛﺴﻲ ﻧﺎﺯﺷﺎﻥ ﻧﻤﻲ كند


ﮔﻞ ﺳﺮ ﺻﻮﺭﺗﻲ به موهايشان نمي زند


ﺳﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﻗﻮﻱ ﺑﺎﺷﻨﺪ


ﺩﺧﺘﺮﮎ...


ﭘﺴرﻫﺎ
ﻧﻤﯿﺸﮑﻨﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﺩﺧﺘﺮﮐﯽ
ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺗﻮ...



یک شنبه 29 دی 1392برچسب:, :: 8:52 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

Image result for ‫غمگین‬‎

تقــویمِ امـسال هـــم..
بـا تقـــویــمِ پــارسال..
هیـــچ فــرقـی نمیـــکند..
وقتـی..
زنـــدگی..
تــا اطّـلاعِ ثــانــوی ..
تعــطــــــیل اسـت !



چهار شنبه 25 دی 1392برچسب:, :: 17:13 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

آدم برفی


تو را ساختم با اون برفا ، آدم برفی

تو اون شب اومدی دنیا ، آدم برفی

شبی که عمرش از هر شب دراز تر بود

به او شب ما می گیم ، یلدا ،

آدم برفی

یه جورایی من و تو عین هم هستیم

توام تنها ، منم تنها ، آدم برفی

من عاشق بودم و خواستم پناهم شی

توام عاشق بودی اما ، آدم برفی

همه انگار پی اونن که کم دارن

تو بودی عاشق گرما ، آدم برفی

منم از عشقم و اسمش واست گفتم

نوشتم با دستام زیبا ، آدم برفی

تو خندیدی و گفتی ، قلبت از یخ نیست

تو عاشق بودی عین ما ، آدم برفی

تو گفتی که براش می میری و مردی

آره مردی همون فردا ، آدم برفی

دیگه یخ سمبل قلبای سنگی نیست

سفیدی داشتی و سرما ، آدم برفی

تو آفتاب و می خواستی تا دراومد اون

واسش مردی ، چه قدر

زیبا ، آدم برفی

نمی ساختم تو رو ای کاش واسه بازی

تو یه پروانه ای حالا ، آدم برفی

چه آروم آب شدی ، بی سر و صدا رفتی

بدون پچ پچ و غوغا ، آدم برفی

کسی راز تو رو هرگز نمی فهمه

چه قدر عاشق ، چه قدر رسوا ، آدم برفی

من اما با اجازت می نویسم که

تو روحت رفته به

دریا ، آدم برفی

تو روحت هر سحر خورشید و می بینه

می بینیش از همون بالا ، آدم برفی

ببخشید که واسه بازی تو را ساختم

قرار ما شب یلدا ، آدم برفی

 

 

 



چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, :: 9:55 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ! ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺩﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ. ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ......

ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦﻭﺿﻊ، ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ !!!؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، ﺑی ﭙﻨﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ. ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑث ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍﮔﻔﺘند ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ. ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ! ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ:

ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ،

ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،

ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،

ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ که ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ!



چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:, :: 9:24 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

 

 

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری


لحظه‌های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری

 

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری


با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه‌بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری


صندلیهای خمیده، میزهای صف‌کشیده
خنده‌های لب پریده، گریه‌های اختیاری


عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسه‌های بی‌خیالی، صندلیهای خماری


سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری


عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث:
در ستون تسلیت‌ها نامی از ما یادگاری

 

قیصر امین پور

 

 

 

 

 

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 9:43 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

ماجـرای کـلاغ عـــاشــق!


 عکس   ماجرای کلاغ عاشق !

 

 

 

یه روزی آقـــای کـــلاغ
یا به قول بعضیا جناب زاغ

 

رو دوچرخه پا می زد

رد شدش از دم باغ

 


پای یک درخت رسید،
صدای خوبی شنید


نگاهی کرد به بالا،
صاحب صدا رو دید


یه قناری بود قشنگ،
بال و پر، پر آب و رنگ

وقتی جیک جیکو می‌کرد،
آب می‌کردش دل سنگ



 عکس   ماجرای کلاغ عاشق !

قلب زاغ تکونی خورد،
قناری عقلشو برد

 



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 9:11 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

ببخشید شما ثروتمندید؟


هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
ماریون دولن

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 8:52 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

 

 

میـــــــ ـان دِلتَنگــــــی هایَــــــم باشــ ـــــــ تا فَراموشَـــ ـــت نَکُــــــنَم…
تا بــــه یاد داشـــ ـــته باشَمَـــــت…
تا بویَـــ ــــت را حِــس کُنَـــــــم…
تا بِــــــ ـدانَــــم که هَستـ ـــــی
تَـــــــ ـمامِ دُنیـــ ــــام قَلبَــــمه…
دنیـــ ــــام باشــــ ـــه واسه تــ ـــــــو…
تا بِدانــــ ـــی میانِ ثانیــــ ـــه هایِ دِلتَنگیـــــهامـــ تــــــو وجــــــ ــــود داریــــ ـــ….
فَــقَط تـــ ــــو



 

مــَـن نــگاه تـــو را شـعـر مے کـنـم!
تـــو شـعــر مـَــرا نـــگاه مے کنـے!
× بـــازے عجیـبـی ستــــ ×
شـعــر نـــگاهِ تــــو ،
روےِ قـــافیـــه هاےِ دلـــــــم مے نشینــد …

 

اگر بیـــایی
این خـــون ِ دل ،خــوردنـــها را
تـــلافی نمیـــکنم
آنقـــــدر عاشــــقت میکنـــــم
که دیــگر نتــــوانـــی
هــــرگــز بــــروی…

Related image 

چقـــدر بـده ازشـــــ خبـــر نداشتهــــ باشیـــــ

 

sMs بـدیــــ جوابتـــو نـــده

 

ســآعتهـــا نگرانشـــــ باشیــــ

 

بعد بآ یه خطــ دیگهـــ بهشــــ زنگـــــ بزنیــــــ بادومینــــــ بوق گوشیـــــ رو بردآرهـــــ

 

اونــــ وقتـــهـ کهـــ میفهمـیــــ تنهاییـــــــ

 

اونــــ وقتـــهـ کهـــ میفهمـیــــ دیگهـــ دوستتـــــ نـدآرهـــ

 

آدمــآ از همینـــ جـآ تنــهاییــــ رو وآســهـ خودشونــــ انتخابـــ میکننـــــ

 

 

 


واسه کسی کلاس بذار که هم کلاسش باشی

نه واسه کسی که حتی تو کلاسش راتَم نمیده ...

ر

خوشحالی اسمت تو دهنا میچرخه ؟

تُفم تو دهنا میچرخه ولی آخرش میندازنش دور ...

آره اینجوریاس ، جو نگیرتت !

 

 Related image

یادش بخیر اون زمان می گفت نفسمی ، بدون تو نمی تونم ...

حالا خودش دستگاه اکسیژن شده واسه بقیه !

 

 

 

 

 



یک شنبه 1 دی 1392برچسب:, :: 15:46 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی