درباره وبلاگ


"مجنون" که شدی،حال مرا میفهمی... "لیلا"ی تمام قصه ها نامردند...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
دوستانه ها
. . . . . . . آری که چه بی رحمانه آمده است که بماند برای همیشه . . . . . . . . . . . . . . . . . . . غم تو در دل من. . . . . . . . . . . .




غم تنهایی

گم شده ام در پیچ ُ تاب ِ افکارم...!!

 

دیوانه می کند مرا.....

صدای شرشر باران

با شیشه های خیس خورده از قطراتش.........

با شبی که پرشده از اشک هایم

و خفه کردن هق هق هایم با بالشتم

با مرور کردن خاطرات تلخ و شیرینم از تو

با شنیدن اهنگ های مورد علاقه ات

گیر کرده ام در میان شبی که با انتظار سر میشود

سرانجام در اغوش تنهایی...

شب نیز صبح می شود

کم کم همه چیز تمام میشود

هق هق ها کم میشود

اهنگ قطع میشود

شب صبح میشود

من اما

تمام میشوم..!!!

تمام

 

 Image result for ‫غمگین‬‎



چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:, :: 9:43 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

 

کجا را خیره مانده مردم چشمت؟

نگاهت را نمی بینم.

ولی برق ِ بلور ِ اشکهایت اندکی پیداست.

هر  از  گاهیست  می آیم .

 تو را ...  تنهایی ات را  .... از مسیری دور می بینم.

مترسک ! مانده ای در بین گندمها ،  سراسر  درد

و می رنجی تو از ترسیدن ِ پروانه ای شبگرد.

مترسک ! گریه را بس کن!!!!

کسی هرگز هراسان نیست از دستت

وگرنه آشیان بر روی دوشت بر نسازد سار

و یا پیچک به دور قامتت هرگز نپیچد سبز

 و یا بر شاخهء دستت نجنبد باد

مترسک خوب میدانم که از پا تا به لب دردی

ولی بر لوح لبهایت شده حک طرح یک لبخند

چرا امروز حتی آن دروغین خنده ات تلخ است؟

مگر ترسیده اند از تو کبوتر های دل غمگین؟

و یا برده دو چشمت را به بالای درخت باغ

دوباره آن کلاغ عاشق هر دکمه رنگین

مترسک دیده ام بسیار در آغوش کودکها

تن پیچیده از ابریشم و گرم عروسکها

و در حالی که میلرزد میان باد پاییزی

تن رنجور و پر درد مترسکها

مترسک

بر نمی آید زدستم هیچ

ولی امشب بخواب  و بر زمین  نِه  سر

اگر تنها بماند بین ما این راز

من امشب تا سحر مانم بجایت

ایستاده  ...........

با دو دستی باز.......   .

Image result for ‫غمگین‬‎

بر سر مزرعه ی سبز فلک ، باغبانی به مترسک می گفت

: دل تو چوبین است و ندانست که با زخم زبان ، دل چوببین مترسک بشکست

Image result for ‫غمگین‬‎

یک مترسک خریده ام... عطر همیشگی ات را به تنش زده ام...در گوشه اتاقم ایستاده..

درست مثل توست... فقط اینکه..... روزی هزار بار از رفتنش مرا نمی ترساند.

مترسک های دنیا
به جای کلاغ ها
بذرها را فراری می دهند
بی منتِ مترسک ها
مزرعه ات را
خودت بکار..

 

 

مترسک را ساختیم کلاغ ها بترسند

حالا سایبان کلاغ ها شده است

تنهایی چه ها که نمی کند..

Related image

مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان...

Image result for ‫غمگین‬‎

 

مترسک اینقدر دستهایت را باز نکن ،

کسی تو را در آغوش نمیگیرد ،

ایستادگی تنهایی می آورد...

 

شبیه مترسک ها شده ام
پای رفتن ندارم
تنها پای ماندنم مانده است

 

 

 

به سلامتی مترسک که گفت

وقتی نمیشه رفت همین یه پا هم اضافه است

 



یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:, :: 10:26 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

2 تا نی‌نی پیش هم خوابیده بودن، پسره از دختره پرسید تو دختری یا پسر
دختره گفت نمیدونم، پسره گفت: پس بزار ببینم
رفت زیر پتو و اومد بیرون، گفت تو دختری
 دختره گفت از کجا فهمیدی، پسره گفت آخه جورابات صورتیه ...
.
.
.

 فکرتونم خیلی منحرفه 



دو شنبه 30 دی 1392برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

ﺑـﻪ ﺳﻼﻣــَــﺘــﯽ ﭘﺴـــﺮﺍ


ﭼﯿـﻪ؟ ﻓﮑــﺮ ﻣﯿﮑـﻨﯽ ﺧﺴــــﺘـــﻪ ﻧــﺸـُــﺪَﻥ ؟

ﻫﻤﯿﺸـــﻪ ﺑﻪ ﯾـﻪ ﺗﯿﮑــﻪ
ﺁﻫــَـﻦ ﻓــُـﺮﻭﺧـﺘـــﻪ ﺷــُـﺪَن

ﻭﻗﺘـﯽ ﭘﻮﻟﯽ ﺗﻮ
ﺟﯿﺒﺸﻮﻥ ﻧﺒــﻮﺩ


ﻣـﺤــَـﻞ ﺳـﮕـــﻢ ﺑﻬﺸــــﻮﻥ
ﻧـﺬﺍﺷــﺘـَـــﻦ ...


ﺭﻭ ﻫـﺮﮐــﯽ ﺩﺳــﺖ
ﮔــُـﺬﺍﺷـﺘـَـﻦ


ﯾـﺎ ﯾـﻪ ﺑﭽــﻪ ﻣﺎﯾـﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﺯَﺵ ﮔــﺮﻓـتـﺶ

ﯾﺎ ﯾﮑــﯽ ﺍﻭﻣـَـﺪ ﺍﺯ ﮔــُـﺬَﺷــﺘــﻪ ﯼ

ﻧـﻨﮕـﯿﻦِ ﻃــﺮَﻑ ﻭﺍﺳــَـﺸـــﻮﻥ ﺗـَــﻌﺮﯾـﻒ
ﮐــَـﺮﺩ ...


ﺑـﺨــُـﺪﺍ ﺍﻭﻧﺎﻡ ﮐـَـﻢ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺍﻣـّـﺎ

ﻏــُـﺮﻭﺭ ﻣــَﺮﺩﻭﻧـﺸـــﻮﻥ ﺑﻬﺸـــﻮﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤـﯿﺪﻩ


ﺑﯿﺎﻦ ﺟﺎﺭ ﺑـﺰَﻧــﻦ ...


ﮔـﺎﻫــﯽ ﺑﺎﯾـَـﺪ ﮔـُـﻔﺖ: 

                
ﻣﯿﻢ ﻣﺜـﻞ ﻣـــــــﺮﺩ



یک شنبه 29 دی 1392برچسب:, :: 9:54 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

دخترک
؛ ﺑﻴﺎ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﺍﺯﯼ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﻢ


ﭘﺴﺮﻫﺎ
ﻋﺮﻭﺳﻚ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻛﺮﺩﻥ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻧﻤﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ


نگاه ﻛﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻠﺪﻧﺪ اﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺮﺕ ﻛﻨﻨﺪ


ﭘﺴﺮﻫﺎ
ﺍﺷﻚ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ،مي ﺗﺮﺳﻨﺪ
ﻣﺮﺩﻳﺸﺎﻥ
ﺯﻳﺮ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﻭﺩ


ﻣﻲ ﺷﻨﻮﻱ ﺗﻪ ﺻﺪﺍﻱ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺷﺎﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ
صداست

ﺑﺎ ﻳﻚ آﻏﻮﺵ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻗﻠﺐ ﻫﺮ
ﻣﺮﺩﻱ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﺭﺩ


نگاه ﻛﻦ، ﻭﻗﺘﻲ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻧﺪ ،ﻣﺮﻳﻀﻨﺪ، ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ


ﺩﻟﺖ ﻧﻤﻲ ﺳﻮﺯﺩ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ؟


ﺑﺒﻴﻦ
ﭘﺪﺭﺕ
ﻭﻗﺘﻲ
ﻣﺎﺩﺭﺕ
ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻴﺮ ﺍﺳﺖ؟


ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﺯ
ﭘﺴﺮﻫﺎ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺟﺮ ﺯﻧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ؟


ﺑﻲ ﻣﻌﺮﻓﺘﻨﺪ؟


ﺣﺮﻑ ﺑﺪ ﻣﻲ ﺯﻧﻨﺪ؟


ﺑﺎﺯﻱ ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ؟!!!


ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻘﺼﻴﺮﻱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ،ﻛﺴﻲ ﻧﺎﺯﺷﺎﻥ ﻧﻤﻲ كند


ﮔﻞ ﺳﺮ ﺻﻮﺭﺗﻲ به موهايشان نمي زند


ﺳﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﻗﻮﻱ ﺑﺎﺷﻨﺪ


ﺩﺧﺘﺮﮎ...


ﭘﺴرﻫﺎ
ﻧﻤﯿﺸﮑﻨﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﺩﺧﺘﺮﮐﯽ
ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺗﻮ...



یک شنبه 29 دی 1392برچسب:, :: 8:52 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

Image result for ‫غمگین‬‎

تقــویمِ امـسال هـــم..
بـا تقـــویــمِ پــارسال..
هیـــچ فــرقـی نمیـــکند..
وقتـی..
زنـــدگی..
تــا اطّـلاعِ ثــانــوی ..
تعــطــــــیل اسـت !



چهار شنبه 25 دی 1392برچسب:, :: 17:13 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

آدم برفی


تو را ساختم با اون برفا ، آدم برفی

تو اون شب اومدی دنیا ، آدم برفی

شبی که عمرش از هر شب دراز تر بود

به او شب ما می گیم ، یلدا ،

آدم برفی

یه جورایی من و تو عین هم هستیم

توام تنها ، منم تنها ، آدم برفی

من عاشق بودم و خواستم پناهم شی

توام عاشق بودی اما ، آدم برفی

همه انگار پی اونن که کم دارن

تو بودی عاشق گرما ، آدم برفی

منم از عشقم و اسمش واست گفتم

نوشتم با دستام زیبا ، آدم برفی

تو خندیدی و گفتی ، قلبت از یخ نیست

تو عاشق بودی عین ما ، آدم برفی

تو گفتی که براش می میری و مردی

آره مردی همون فردا ، آدم برفی

دیگه یخ سمبل قلبای سنگی نیست

سفیدی داشتی و سرما ، آدم برفی

تو آفتاب و می خواستی تا دراومد اون

واسش مردی ، چه قدر

زیبا ، آدم برفی

نمی ساختم تو رو ای کاش واسه بازی

تو یه پروانه ای حالا ، آدم برفی

چه آروم آب شدی ، بی سر و صدا رفتی

بدون پچ پچ و غوغا ، آدم برفی

کسی راز تو رو هرگز نمی فهمه

چه قدر عاشق ، چه قدر رسوا ، آدم برفی

من اما با اجازت می نویسم که

تو روحت رفته به

دریا ، آدم برفی

تو روحت هر سحر خورشید و می بینه

می بینیش از همون بالا ، آدم برفی

ببخشید که واسه بازی تو را ساختم

قرار ما شب یلدا ، آدم برفی

 

 

 



چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, :: 9:55 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ! ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺩﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ. ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ......

ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦﻭﺿﻊ، ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ !!!؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، ﺑی ﭙﻨﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ. ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑث ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍﮔﻔﺘند ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ. ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ! ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ:

ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ،

ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،

ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،

ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ که ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ!



چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:, :: 9:24 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

 

 

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری


لحظه‌های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری

 

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری


با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه‌بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری


صندلیهای خمیده، میزهای صف‌کشیده
خنده‌های لب پریده، گریه‌های اختیاری


عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسه‌های بی‌خیالی، صندلیهای خماری


سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری


عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث:
در ستون تسلیت‌ها نامی از ما یادگاری

 

قیصر امین پور

 

 

 

 

 

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 9:43 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی

ماجـرای کـلاغ عـــاشــق!


 عکس   ماجرای کلاغ عاشق !

 

 

 

یه روزی آقـــای کـــلاغ
یا به قول بعضیا جناب زاغ

 

رو دوچرخه پا می زد

رد شدش از دم باغ

 


پای یک درخت رسید،
صدای خوبی شنید


نگاهی کرد به بالا،
صاحب صدا رو دید


یه قناری بود قشنگ،
بال و پر، پر آب و رنگ

وقتی جیک جیکو می‌کرد،
آب می‌کردش دل سنگ



 عکس   ماجرای کلاغ عاشق !

قلب زاغ تکونی خورد،
قناری عقلشو برد

 



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 9:11 ::  نويسنده : حمیدرضا زارعی