|
درباره وبلاگ "مجنون" که شدی،حال مرا میفهمی... "لیلا"ی تمام قصه ها نامردند... آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان
دوستانه ها . . . . . . . آری که چه بی رحمانه آمده است که بماند برای همیشه . . . . . . . . . . . . . . . . . . . غم تو در دل من. . . . . . . . . . . . کسایی که باهاشون یه رنگ بودیم ولی پشت سرمون هفتاد رنگ بودن این روزای اول سالشون مبارک...
با معرفت هایی که تو غم هاشون کنارشون بودیم ولی تو شادی هاشون فراموش شدیم ! شما هم مبارکتون باشه...
عزیزایی که دوسشون داشتیم ولی دلمونو شکوندن... طوری نیست! شما هم سال نو تون مبارک!
با مرام هایی که رو زخمشون مرهم گذاشتیم ولی رو زخمامون نمک پاشیدن دمتون گرم!!! فروردینتون مبارک
اون خوبا اونا که فکر میکردن خیلی زرنگن که واسمون نامردی کردن شما هم سال نو تون مبارک...! <<سال نو همگی مبارک>> سه شنبه 1 فروردين 1396برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
بازم دله مجنونت برات تنگ شده لیلی بی وفای قصه ی من...
تو را می شد بیشتر دوست داشت، عجول بودی نماندی!
- یه آدم چقدر میتونه دلتنگ باشه؟ همون قدر که عشقش میتونه دل سنگ باشه... HEH
یک شنبه 15 اسفند 1395برچسب:, :: 20:1 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
فقط اونایی که خودشون گاهی به یه نقطه خیره میشن میدونن که چرا نباید کسی که به یه نقطه خیره شده رو صدا کرد :( یک شنبه 15 اسفند 1395برچسب:, :: 19:58 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻨﺪﻡ می گرفت ﮐﻪ ﻣﯿﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ، ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﺵ ﺍﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺟﻤﻊ می کرد!! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ می گفتم ﭼﻪ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺳﺎﺩﻩﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ! ﻣﮕﻪ ﻣﺎ ﺟﺎﺭﻭ ﺑﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؟! آﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯾﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ آﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ می کنه ...؟؟ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻏﺮﻕ ﻏﺼﻪﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ مشکلاﺗﻢ ﻓﮑﺮ می کردﻡ، ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ آﺷﻐﺎﻟﻪ ... ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺸﮑﻼﺗﺶ ﻓﮑﺮ می کردﻩ ...
#پرویز_پرستویی
یک شنبه 15 اسفند 1395برچسب:, :: 19:55 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
❣دیر کردی
نیمه عاشقترم را باد بُرد...❣ . . . . الکی مثلا برگشته
یک شنبه 15 اسفند 1395برچسب:, :: 19:52 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
دل من هرزه نبود ؛ دل من عادت داشت که بماند یک جا ... به کجا ؟ معلوم است ، به در خانه تو ! دل من عادت داشت که بماند آن جا پشت یک پرده توری ، که تو هر روز آن را به کناری بزنی ... دل من ساکن دیوار و دری که تو هر روز از آن می گذری دل من ساکن دستان تو بود ... دل من گوشه یک باغچه بود که تو هر روز به آن می نگری راستی دل من را دیدی ؟ آن را گم کردم .. ؟!
یک شنبه 15 اسفند 1395برچسب:, :: 19:50 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
رفتم سوپر مارکت خرید کنم. دختري رو كه چهار سال قبل همديگه رو دوست داشتيم و جدا شده بودیم رو دیدم . دست يكي رو گرفته بود وخلاصه فضاي رومانتیکی داشتن ، وقتی منو ديد به یه بهونه ای اومد كنار دستم وايساد گفت من با نامزدمم ولي تو از وقتي من ولت كردمهيشكي طرفت نيومده خلاصه منم يه پنجاهي در آوردم دادم به فروشنده گفتم يه بسته پوشک سايز بچه دوساله بده و هيچي بهش نگفتم و اومدم بيرون . بنده خدا دختره داشت چشاش از كاسه در مي اومد خلاصه می خواستم بگم پوشک هنوز پيشمه ؛ هركي لازم داره نصف قيمت ميفروشم . مادرم رسوام كرده هرروز ازم ميپرسه مگه شبا تو خودت میشاشی؟ جمعه 13 اسفند 1395برچسب:, :: 18:41 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
کسے☞ رو داشتم↷ که با یک دنیا❥ عوضش↬ نمے کردم✘ ولی دنیا♂ عوضش⇣⇡ کرد...‼ جمعه 13 اسفند 1395برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
تاحالا... از روی صفحه گوشیت کسی رو نبوسیدی که بفهمی فاصله چقدر درد داره...
دو شنبه 9 اسفند 1395برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
قرار نبود وقتی دست ميكشم رو صورتش، بره عكس بعدی...
خیلی حرف توشه
دو شنبه 9 اسفند 1395برچسب:, :: 12:42 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
  |
تبادل لینک هوشمند 
